Saturday 2 April 2022

 

اوجب واجبات نظام، اوجب واجبات مردم!

تصویری از سرکوب تظاهرات در قیام آبان ۹۸
تصویری از سرکوب تظاهرات در قیام آبان ۹۸

آخوند رئیسی که بعد از فضاحت زن‌ستیزانه نظام در ورزشگاه مشهد به این شهر رفته بود حرفهای دیگری هم زد که از رویارویی کامل نظام با مردم خبر می‌داد. آخوند رئیسی در مشهد چه گفت و چرا در این اوضاع و احوال نظام این حرفها را زد؟

جلاد روز ۱۱فروردین در شورای اداری استان خراسان رضوی گفت: «هیچ نعمتی بالاتر از نعمت جمهوری اسلامی نیست. این جمله که از امام نقل می‌شود که حفظ نظام از اوجب واجبات است ظاهراً «از» ندارد، حفظ نظام اوجب واجبات است اگر حفظ نظام اوجب واجبات باشد که این طور هست باید نسبت به این حفظ اوجب واجبات برنامه‌ریزی و تلاش صورت بگیرد» (تلویزیون شبکه خراسان رژیم ۱۱فروردین).

چرا رئیسی بعد از بیش از سی و سه سال از مرگ امام دجالش به حرف او آویخته؟ و چرا نه تنها وی بلکه خیل کارگزاران حکومتی یک‌مرتبه «اوجب واجبات» را دم گرفته‌اند؟ در اظهارات برخی از این کارگزاران وحشت از سرنگونی و ضرورت جمع‌وجور کردن نظام واضح‌تر بیان شده است.

 

آخوند احمد خاتمی در همان روز ۱۱فروردین ۱۴۰۱ در مشهد گفت: «قصه قصه این گروه و آن گروه و اصلاح‌طلب و اصول‌گرا نیست! قصه قصه این هست که یک نظامی حاکم باشد که اسم اسلام را نداشته باشد این را باید همه گروهها و سلایق بفهمند که قصه قصه اسلام هست به تعبیر امام اینها از اسلام سیلی خوردند و این‌که همه بزرگان می‌گویند حفظ نظام واجب تضعیف نظام حرام!. . ». (تلویزیون حکومتی آستان رضوی ۱۱فروردین۱۴۰۰). .

برخی هم بقای نظام را در ادامه خط دیکتاتوری ولایت فقیه به قیمت حذف کامل حقوق مردم مثل چنددههٔ قبل می‌دانند و بر آن تأکید می‌کنند

آخوند علم‌الهدی در نمایش جمعه روز ۱۲فروردین ۱۴۰۱ مشهد گفت: «بایستی توجه داشته باشیم اسلامیت مهمتر از جمهوریت است... خلاف حکم خدا هم نباید چیزی انجام بگیرد»... .

حرف صریح‌تر را اما می‌توان در ابراز وحشت سران سرکوبگر نظام از جوانان و یا از ریزشیهای نظام شنید.

 

پاسدار حاجیان سخنگوی سرکردهٔ کل انتظامی رژیم در روز ۱۲فروردین با تأکید بر «امنیت» نظام تحت عنوان آخوند ساختهٔ «اراذل و اوباش» و «اشرار و مجرمان» برای جوانان خط و نشان کشید و حفظ «امنیت را از مهمترین اولویتهای انتظامی در سال جدید» عنوان کرد.

این خط و نشان کشیدنهای مذبوحانه پاسدار حاجیان، و تأکیدات آخوندهای نزدیک به خامنه‌ای که «حفظ نظام اوج واجبات است»، در حالی است که مهره‌های باند مغلوب واضح‌تر اعتراف می‌کنند که «اوجب واجبات» نظام به مویی بند است. از جمله یک مهرهٔ باند مغلوب به نام طاهرنژاد در روز۱۲فروردین به خبرگزاری حکومتی ایلنا ضمن اذعان به این که: «مهم‌ترین چالش دولت رئیسی بی‌برنامگی است» و در «مجلس اغلب به موضوعاتی می‌پردازند که اولویت و موضوعی برای کشور نیست» به فضای انفجاری جامعه اشاره کرد و هشدار داد: «هر پدیده‌یی در جامعه سقفی دارد، و هر تحملی هم یک آستانه‌یی دارد و ما با برخی از رفتارهای‌مان در حال عصبی‌تر کردن جامعه هستیم».

 

مصطفی اقلیما جامعه‌شناس حکومتی به بیانی دیگر با یادآوری فشار فقر و بیکاری گسترده بر اقشار مختلف جامعه، اوجب واجبات مردم را به نظام گوشزد کرد و گفت: «مردم توانایی تحمل این وضعیت را ندارند و اگر این وضعیت ادامه پیدا کند باید منتظر انفجار گرسنگان در جامعه باشید. تردید نکنید که اگر این وضعیت ادامه پیدا کند اگر (سال ۱۴۰۰) انفجار گرسنگان صورت نگیرد در سال (۱۴۰۱) صورت خواهد گرفت» (روزنامه حکومتی آرمان ۱۸اسفند۱۴۰۰).

 

هادی مظفری: مهربانترین عموی دنیا

مهربانترین عموی دنیا 


خبر کوتاه بود و جانسوز. یار و یاورِ دیرینه مقاومت ایران، همچون پرنده‌ای سبکبال، در آستانه طلوع بهار، پر کشید و رفت.
آنها که از نزدیک با دکتر نشست و برخاست داشته اند، مجاهدین و دوستان شورایی اش در کمال تاثر و تاسف از فقدانِ جانکاهش، هر کدام شمه‌ای از صفاتِ بارز و انسانی‌اش را برشمردند و به ستایش او پرداختند.
اما حتما خودشان هم به این نکته اذعان دارند که نتوانسته‌اند، تمام آنچه را که واقعیتِ کاملِ او بوده و طی شصت سال مبارزه برای ایران و ایرانی انجام داده، روایت کنند.
این از صفاتِ مردانِ بزرگ روزگارست که هر آنچه در وصفشان بیشتر بگویند و بنویسند، باز کم گفته‌اند و کم نوشته‌اند و حق مطلب را ادا نکرده اند. شاید زحمتش بیفتد بر دوش نسلهای جوان و آگاهِ آینده سرزمین ما که از روی کتب و نوشته ها و اندیشه‌های انسانی و مترقی اش، بیشتر و بهتر و عمیقتر، به درکی کاملتر از او دست یابند. 
امروز ما از مردی سخن می گوئیم که پزشک بوده، مترجم بوده، نویسنده بوده، محقق و منتقد ادبی بوده و در صدر همه اینها، با آنهمه صفات و خصائل نیکو، زندگی اش را وقف آزادی و رهایی برای مردم و میهنش کرده است.
رفیق شفیق مبارز بزرگ انقلابی شکرالله پاک نژاد، با شاملوی بزرگ نشست و برخاست داشته، با صمد بهرنگی دوست بوده، با دکتر ساعدی، و خیلی‌های دیگر از آنها که نامشان در ادبیات ایران زمین معتبر است و وزین در کانون نویسندگانِ ایران، به قول معروف دمخور بوده است.
او بازمانده نسلی بود که ادبیات معاصرِ میهن ما را چه در شعر و چه در نثر متحول کردند و به اوج رساندند. از آن شخصیتهایی که کار فرهنگی را بهانه فرار از احساس مسئولیت در قبال جامعه و مردم قرار ندادند. از آنها که صرفا به این دلیل که پزشک یا فلان متخصص هستند، سر در لاک خود فرو نبردند و به جای پی بردن به درد فرد، در پی تشخیصِ درد جامعه و راه های درمانِ آن برآمدند. 
آری! او نه تنها درد را تشخیص داد، که راه درمان را نیز یافت و تا آخرین لحظه و آخرین رمق و توان، در آن راه ثابت قدم ماند و به پیش رفت.
اصلا عجیب نبود که مشتی موجودِ سست عنصرِ فرومایه که تمام توان را به کار گرفته بودند تا اعضای شورا را از شورای ملی مقاومت به هر طریق ممکن جدا کنند و آنرا از درون متلاشی نمایند، وقتی به نامِ درخشان او می رسیدند، در ناامیدی کامل می‌گفتند که با او نمی‌شود کاری کرد، چرا که او یکی از ستونهای اصلی شوراست.
در این روزگاری که روشنفکر نماها نانِ بی عملی خویش را می خورند و پُز روشنفکری می‌دهند و هیاهوشان برای هیچ گوش فلک را پر می کند و در عمل آب به آسیابِ ارتجاعِ انسان ستیز می ریزند، او مبرا از تمامیِ این خصوصیاتِ شرم آور در ظاهر و باطن همان بود که می‌گفت و می‌نوشت. یک رزمنده بی قید و شرطِ آزادی.
یک انسانِ شوریده بر تمامی قید و بندها و زنجیرهای استعماری و استبدادی که زندگی‌اش را وقف رساندنِ مردم سرزمینش به گوهر گرانبهای آزادی کرده بود. 
سفر ابدی اش گر چه قلب هر انسانِ عاشق رهایی را به درد می آورد، آنهم در فاصله فقط چند روز تا شکفتنِ بهار و ورود به قرنِ جدید، اما انسانهایی از این نوع و از این جنس، فناناپذیر و فراموشی ناپذیرند.
حافظ حتما برای همین آدمهاست که سروده:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق *** ثبت است بر جریده عالم دوامِ ما
مگر می‌شود در فردای آزادی میهن از او نام نبرد و اصولا مگر نسلِ جوانِ آینده آن سرزمین می‌تواند بی تفاوت از کنار اندیشه های مردی عبور کند که در دورانِ سیاه نان به نرخ روز خوری، ژست روشنفکر خنثی و بی خاصیت و پوچ و توخالی نگرفت و به معنای واقعی کلمه تبدیل شد به معیار و شاخصی برای تعریف و تفسیرِ روشنفکرِ متعهد؟. 
تسلیت به جامعه ادبی و روشنفکری ایران زمین، که انسان شریفی را از دست داد و به مردمی که تا پای جان دوستشان داشت و به مجاهدینی که، عموی مهربان خود را از دست دادند. مهربانترین عموی دنیا.

 

 

محمد قرایی: «محک تجربه مقاومت ایران» و «قصه اون ماهی سیاه»- (همراه با «جهان بینی ماهی سیاه کوچولو» از: دکتر منوچهر هزارخانی)

 

خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد

روشن است که در ایجاز بیت بالا، شاعر، سپیدرویان محک تجربه را و سیماهای درخشان و ستایش انگیزشان را هم منظور داشته. سپیدرویانی چون دکتر منوچهر هزارخانی و رحمان کریمی را که در آخرین روزهای سال گذشته از اندیشه تابانشان و از درسهای تاریخی‌شان محروم شدیم.

بله تاریخ ایران در این نیم قرن و اندی پیش از آن، بخوبی صداقت، و ژرف اندیشی و تعهد روشنفکری این بزرگواران را نشان داد. خاصه این که صحنه محک هم، واقعاً صحنه‌ای پر از آزمایش بود. کوره‌ای که وضعیت همه را بخوبی معلوم کرده است. گوهرهای اندیشه‌ی تعهد به آزادی مردم در این صحنه بخوبی آزمایش پس دادند؛ با قلم خود و رنج خود چه خوب مرزهای شرافت را با نخاله‌های ناخالص ناصادق و ریاکار و فرصت طلب روشن نمودند. در این پنجاه شصت ساله نگاه کنید. چهره‌های این ستاره‌ها را می‌بینید: از خسروگلسرخی گرفته تا سعید سلطانپور و تا ابوذر ورداسبی و حسین حبیبی تا... تا... تا رحمان کریمی و آخرین نام درخشان: منوچهر هزارخانی.

هر کس که شرافت روشنفکری داشته باشد، به یقین در برابر این تابلوهای درخشان اندیشه و اراده و عزم و صداقت می‌ایستد و سری به تعظیم فرود می‌آورد.

این از سپیدرویان. اما از سیه رویان این عرصه هم بگوییم. البته با پوزش از بردن نام این‌ها در شمول نام روشنفکر که اصلاً برازنده‌شان نبود و به خوبی نشان دادند که از نخست هم مایه و خمیره‌ای از شرافت و صداقت در چنته نداشته‌اند.

یکی از این نخاله‌های سیه روی، سفله شاعری است بنام اسماعیل یغمایی که اخیراً در دریچه‌ی زرد خود به ساحت اندیشه این بزرگان اهانت مرتکب شده. مثل همیشه با کلماتی که شایسته خود و آخوندهای فرمانروایش هست. البته پاسخ دادن به این سفله سیه روی بیرون انداخته شده از کوره تجربه و تاریخ، واقعاً ضرورتی ندارد.

اما آنچه ضرورت دارد وظیفه دفاع از اندیشه ژرفی است که این مزدوران وزارت اطلاعات خواسته‌اند با حمله به آن، مدتی نظام ولی فقیه به پت پت افتاده را در سی سی یوی ناشی از ضربات مقاومت در تلویزیون و بازارهای شهرها تنفس مصنوعی بدهند.

موضوع اصلی همان اندیشه راهگشایان بن بست مردم ایران بود که بزرگان پیشتاز این مبارزه با آن و با جانفشانی در آن مسیر راه گشودند.

و این اندیشه در جلوه فرهنگ و هنری‌اش با قلم دردمند و عمیق صمدبهرنگی توصیف شد، و با قلم دکتر منوچهر هزارخانی به قولی بالاتر درخشید و به مانیفستی تبدیل شد که راه و مسیر هر هنرمند و نویسنده متعهد را روشن می‌کرد. تز پیشتازی با فدا و جانفشانی. تزی که ایدئولوژی راهگشای عمل را هم، قدم به قدم با عمل همراه با راهگشایی محقق می‌کرد. تزی که به دوران تاریخی ایران پاسخ داد، و به سرعت جامعه را به حرکت در آورد و جزیره ثبات نظام ستمشاهی را غرقه کرد. تزی که با بازیهای حرف و گپ و قلم‌بازی در گریز به خلوتهای بی عملی متفاوت بود.

تزی که پایداری مقاومت ایران را در پنجاه ساله اخیر در شرایط همبستگی جهانی ارتجاع و استمعار (با جبهه مماشات و تاراجش) محقق کرد؛ و البته گام زدنی در خون و خطر بود، برای مقابله با هیولای دینفروشی و خونخواری و توطئه.

اما «امان از راه دور و رنج بسیار» که عجب ضرب‌المثل خوبی‌ست این مثل. گویی در همین چند کلمه می‌گوید که راه دور و رنج بسیار، ماهیت همه انگل‌های چسبیده به پیکره مقاومت را روشن می‌کند و آنان را دور می‌اندازد.

واقعاً باید گفت مقاومت و مبارزه مدرسه‌ای نیست که هر بچه تنبل پر رو و ترسو و بی عرضه‌ای بتواند در آن پذیرفته شود و اگر خود را جا کرد بتواند در آن درس‌آموزی و درس‌پس‌دادن را تاب بیاورد.

 این سفله شاعر و کسانی که این روزها درگذشت دکتر منوچهر هزارخانی کبیر را فرصتی گیر آورده‌اند تا با حمله به این رجال بزرگ کمی عمامه آقا را از افتادن جلوگیری کنند، از همان بی صلاحیت‌ترین و بی‌شرافت‌ترین و بی‌صداقت‌ترین و به قول هزار خانی قزمیت‌ترین هنرمندنماها یا نویسنده نماهایی هستند که تن پویای مقاومت آنان را دفع کرده است.

مبارزه که شوخی نیست! به قول حافظ نه هر که سر بتراشد قلندری داند. نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند.

بله! سازمان انقلابی و تشکیلات مقاومت جای هر بزدل و ترسو و خودخواهی که مثل اسماعیل یغمایی اول از همه به تمام کلمات خودش خرابکاری می‌کند نیست. جای هر کسی که به دنبال باغ و مال و زمین و زن و سابقه و نام و کرسی و دکان خود باشد نیست.

مبارزه‌ی جدی پنجاه شصت ساله شهنشیخی مقاومت ایران البته درها را برای هر کسی که بخواهد کمکی بکند باز می‌کند اما مقاومت اندامواره ای است که پیش از همه خودش آن انگل ناچسب را به دور می‌اندازد. و تف و دفعش می‌کند. جاده‌ی مقاومت و هر انقلابی را نگاه کنید! پر است از این فضولات. و هر چه میدان داغتر و صحنه پرکشاکش تر باشد البته که تفاله‌ها بیشترند.

حالا شما در نظر بگیرید وضعیت سفله شاعر قزمیتی مثل اسماعیل یغمایی را که به نحوی پر او به مجاهدین گرفته باشد و چند سالی به زور او را با هزار لطف و محبت و تشویق در راه کشانده باشند؛ ولی وقتی خودش تهی شده است به وضعیتی می افتد که امروز افتاده. هر از گاهی به فرموده ارباب بی مروت، سر از برکه لجن خود بیرون می‌کند و قار و قوری و زرزری در می‌کند؛ و بدبختانه، بدبختانه،بدبختانه به اسم شعر. کاری که واقعاً بدترین توهینها به ساحت گنج ادب غنی و ارزشمند ایران است.

واقعاً با خواندن کلمات این سفله به این فکر می‌افتید که این لجن پراکنی‌ها و دریدگی او با چه منطقی قابل تفسیر است؟ نگاه کنید به زرزرهای این شاعر سفله در دریچه زرد که پس از در گذشت دکتر منوچهر هزارخانی منتشر شد؛ مقاله‌یی که لجن پراکنهای مأموران وزارت اطلاعات آخوندی پس از در گذشت خلبان قهرمان سرهنگ بهزاد معزی را تداعی می‌کند و حتی اسمش را هم نمی‌توان جلو دیگران خواند یا قرائت کرد.

واقعا لجنسرایی این قورباغه‌ی بی حیا با هیچگونه تحلیلی قابل تفسیر نیست. مگراین که دمش بسته باشد به دستهای خونین همان دشمن غدار: که با طناب دار و جنایت و غارت و تاراج و همدستی تاجران خون و نفت جهان، و به یاری شرق دور و نزدیک و تاجرمسلکان غرب، چند دهه خودش را کشیده. و حالا به پت پت افتاده و نتوانسته قافله پایداری کنندگان را از جا بکند. و آویختن به دامن شرق و غرب و برجام بی فرجام مفید نیفتاده و دارد از دست می‌رود.

واقعاً درست در همین جا می‌توان عظمت و شرافت ستودنی و اندیشه بلند و عمیق و درخشان روشنفکرانی مثل دکترهزارخانی کبیر را دریافت.

اندیشه‌ای که طرز تفکر و استراتژی بنیانگذاران مبارزه مسلحانه، از جمله مجاهدین خلق را توضیح می‌داد. و صمد آن را به زبان فولکلور نوشت و بچه‌های کوچک ایران با ماهی سیاه صمد به موجهای انقلاب ریختند و بعد از آن هم در تابش ستاره‌های اندیشمندی مثل هزارخانی با مقاومت و کشتیبانش همراه شدند.

و خوشا مقاومت و ایستادگی در برابر یک دنیا جنایت و خیانت و دجالگری و تاراج و توطئه و فرصت طلبی. خوشا مبارکی اندیشه هر روشنفکری که این ایستادگی را ستود. با آن همراه شد. در وصفش کلامی گفت و قدمی برداشت، و تفو بر وجدان نداشته شاعرکهای قزمیتی که اول به تمامی کلمات خودش خرابکاری کرد و بعد هر بار لنگش را هوا می‌کند و به دیوار ادبیات ایران مانند سگ چیز می‌پاشد و بعد باز مثل سگ حتماً حتماً بدانید حسب الامر «آقا»ی در گل مانده‌اش پاچه‌ی مقاومت‌کنندگان و هدایت‌کننده‌شان را می‌گیرد. لابد که عوامل اطلاعات آقا به او رسانده که بابا دارند نظام را درب‌و‌داغون می‌کنند. هر روز در تلویزیون و بازارها صدایشان بلند است. و غرب و شرق هم دیگر کاری برایم نمی‌توانند بکنند. و این بی شرف بی حمیت درگذشت بزرگ روشنفکر زمانه را فرصت دیده تا دوباره هدیه نوروزی برای رئیسی قاتل و خامنه‌ای در گل مانده بفرستد. واقعاً چه زندگی ننگینی.

بگذارید این قورباغه‌های ریقوی برکه لجنخواری، هر چه می‌خواهند مثل سگ در برابر نور ماه مبارزه رهاییبخش عوعو کنند. ولی دیگر نمی‌توانند حتی تنبان آقا را بالا بکشند.

بله باز هم باید درود گفت به ادامه مبارزه. به درخشش اندیشه‌ی راهنمای این راه، که در شرایطی که در جهان و در تاریخ بی سابقه بوده است که دجالترین خونخوارترین و غارتگرترین‌ها به همدستی علیه آزادی دست به کار شوند، باز راه را ادامه می‌دهد و باز پیشاپیش مردم ایران نور می‌پراکند. مرده و زنده‌اش؛ رفته و مانده‌اش همچنان پویا و خروشان، مثل روان شهیدان این مقاومت که از فراز سی و چند سال پیش صدایشان را از طنابهای دار سالن مرگ به تمام جهان رسانده‌اند و مثل اندیشه والای روشنفکری مثل هزارخانی که همچنان به روشنفکران ایران راه نشان می‌دهد، همچنان توفنده به پیش می‌روند. و مگر همه دنیا نمی‌داند که رژیم آخوندی به نفسهای آخرش افتاده. پس درود به مقاومت. درود به اندیشه رهبری مقاومت. درود به افکار یاری‌رسان این راه و این مسیر.

حالا با شور برگرفته از دوباره خواندن ماهی سیاه کوچولو و نوشته بی نظیر دکتر هزارخانی شعر زیر را تقدیم می‌کنم.

 

«قصه‌ی اون ماهی سیاه»

 

تقدیم به روانهای شاد صمد بهرنگی و دکتر منوچهر هزارخانی

و همه قافله ماهی سیاهای روانه.

 

یکی بود و یکی نبود تو قصه‌ای که دوغ نبود

لاغر و لخت و کوچولو یه ماهی معروفی بود

رنگش سیا عین قیر می‌شناختنش صغیر و کبیر

 

یه روز تو خواب و بیداری رفتم نشستم پیشش

«جناب ماهی کوچولو کج بشین و راست بگو

اینهمه سال آزگار با جفاهای روزگار

 از برکه‌ها جهیدی، به دریاها رسیدی؟

یا قصه توی خواب بود دریاهاشم سراب بود؟»

 

ماهی سیاه جواب نداد سرش توی کار خودش

هنوزم مث اول کار آتیش به انبار خودش

 

ماهی سیا! یادت میاد؟ قورباغه‌های غرغرو چقد بهت خندیدن

باز رفتی برکه برکه دلت سبوی سرکه

 نفستو تازه کردی فکر دروازه کردی

ماهی سیا یادت میاد؟ تو جنگ کفجه ماهی وزغا بهت چی گفتن؟:

«ماهی سیاه کوچولو! عقلت کجا رفت عمو؟

ماهی سیاه دیوونه! آواره‌ی بی خونه!

نه پر داری نه پارو چرا جلو خرچنگا

 تو صخره‌ها و سنگا می‌زنی پشتک وارو؟»

خلاصه... سرتونو درد نیارم

از تابستون گرمش تا سردیای برفش نشوندم پای حرفش

 تند تند یادش آوردم ماهی سیا یادت میاد؟

قورباغه‌ها داد می‌زدن: «نیگا کنین این دیوونه نادونه و جوونه»

دولقوز آباد تا لندن راه رو بهش می بندن بهش میگن آنارشیست

از ته دل می خندن هو هو هو خرابکار هو هو هو آنارشسست

هر هر هر بی کله وای وای وای رمانتیست

انگور ریزه ریزه غوره نشده مویزه

نونت نبود آبت نبود؟ تنبون و جورابت نبود؟ به دریا رفتنت چی بود؟

 

یادت میاد؟ نصیحتای خرچنگ

می‌گفت بهت «هی دبنگ! ماهی باید عاقل باشه

از هر چی هست غافل باشه

تو تنگ، برقصه بندری                            گاه این وری، گاه اون وری

نوک بزنه به تنگش                               چرخ بزنه با لنگش

 تا آب و نونش بدن یار جوونش بدن

 آکواریوم بخرن براش سنگ و صدف بریزن به پاش»

 

ماهی سیا گوش نمی‌داد سرش توی کار خودش آتیش به انبار خودش

 

ماهی سیا یادت میاد؟ زر زر اره ماهی تو اوج بی پناهی

 تو چاله سیاهی چی چی می‌گفت بالای سرت:

«خوب نیگا کن! دور و برت ماهیای پرواری رو

زرد و بنفش، گلناری رو می‌خندن هی به ریشت

به ریشت و به کیشت:

برکه مگه چیش بده؟ خوشی دلت رو زده؟

 ماها رو هر روز می برن!

تو تنگ آب می نشونن                       یا می فروشن یا می خرن

بکن فکر آبروت                                  دست بکش از آرزوت

 دریا دوره! سرابه                              این چیزا تو کتابه...

پاشو بیا لج نکن                                راهتو هی کج نکن

 بیفت تو رود جاری                           تن بده به بیعاری!»

ولی تو زدی با کله                          به سنگ و ریگ و صخره

هر دفه باز افتادی                         تو عمق تار دره

باز خودتو تکوندی                        رختاتو هی چلوندی

 روز از نو روزی                            از نو آتیش‌سوزونی از نو

خلاف سیر جوبار                        حرکتو کردی تکرار

 

ماهی سیا گوش نمی‌داد فکر یه شهر شلوغ ستاره‌ی پر فروغ

آتیش و نور بپا می‌کرد بازم فکر رؤیا می‌کرد

یادت بیار اون همه سال اگر چه درب و داغون با جگر غرق خون

ولی همیشه یک نفس زدی به طاق قفس

آخ از سالای آزگار آخ از جفای روزگار

فدای دل صبورت! چی شد دریای دورت؟

 

ماهی جواب نمی‌داد نمی‌داد که نمی‌داد

 

خوابم گرفت از قصه از قصه پر غصه

هزار و یک شب چیه جون پر از تب چیه

مثنوی صد من چیه خروار و خرمن چیه؟

حد و حساب نداره کتاباش بیشماره

هرچی یادش آوردم گوشش نشد بدهکار آتیش سوزوند به انبار

 

خسته شدم خوابم برد ماهی شدم آبم برد

 دیدم که دریای دور چشاش پر از انتظار

نگا میکنه به کوهسار به راه ماهی سیاش خسته نمیشه نگاش

 

از توی دریا دیدم ماهی سیا تو موج رود به زیر گنبد کبود

گرم کارو بارشه مشغول پیکارشه

 تیغ میکشه به خرچنگ کارش چیه؟ فقط جنگ

عینهو قهرمونا با تفنگ و بی تفنگ

عشقش چی بوده؟ دریا! یه آرزوی رنگین

نه قصه بود نه خواب بود این که شما شنیدین

 

جهان بینی دکتر هزارخانی 

وقتی صمد بهرنگی، هنرمند خلق، در گوشه دور افتاده‌یی از شمال مرد، مرگش از طرف «هنر» اتو کشیده و «رسمی» که در جنوب مشغول رقص شتری بود، با بی‌اعتنایی تمام، زیر سبیلی رد شد. و چه بهتر!
این، نشانه آن است که دو جور هنر و دو جور هنرمند داریم و میان آنها هیچ‌وجه اشتراکی جز تشابه اسمی موجود نیست و به دو دنیای کاملاً مجزا و متضاد تعلق دارند:
یکی هنر «مردم بی‌هنر»، به همان سادگی و روانی زندگی روزمره ابتدایی‌شان، هنری که حق زندگی ندارد و قاچاقی نفس می‌کشد، هنری که تو سرش می‌زنند، مسخره‌اش می‌کنند، وجودش را منکر می‌شوند، «قالبی» و «ضد هنری» و «فرمایشی» اش می‌خوانند؛ زیرا که از زندگی زمینی و واقعی خلایق برمی‌خیزد؛ هنر محکوم و تحت تعقیب دو هزار ‌و‌ پانصد ساله.
یکی هم هنر «مسلط»، هنر معطر اشرافی و صاحب امتیاز، هنر خواص، هنر تمام‌رسمی و شق و رق، با تعلیمی و دستکش سفید و نیم‌تنه کشمیر. هنر «کثیرالانتشار» و انحصاردار تمام وسایل سمعی و بصری و شستشوی مغزی؛ هنری مخصوص جعبه آینه فستیوال‌های تقلیدی و سخت سر به ‌راه و رام و مطیع، با سابقه خدمت جد اندر جدی.
بهرنگ با هنر رنگ ‌و رو باخته و زهوار در رفته «رسمی» که هیچ‌چیز برای گفتن ندارد الاّ هذیان نامفهوم بیماری بر لب گور، کاری نداشت. او از سازندگان آن هنر دیگر بود؛ نفی‌کننده ارزشهای از اعتبار افتاده و واضع ارزشهای نوینی که زندگی فردا طلب می‌کند؛ جهت‌دار و نه گیج و سر به‌ هوا و گمراه‌کننده؛ غنی و پر محتوا و نه فقط شکلی احمقانه و تو خالی.
شمع فروزان این هنر بود که خاموش شد.
نامش زنده و خاطره‌اش جاودانه باد!
قصه ماهی سیاه کوچولو، قصه‌یی است برای بچه‌ها. ولی در لابه‌لای آن، سرگذشت دیگر و درس دیگری است برای بزرگترها. قصه‌یی است نه برای سرگرمی، بلکه برای آموختن.
ماهی سیاه کوچولو، هر چند که مثل هزاران‌ هزار ماهی دیگر «شب‌ها با مادرش زیر خزه‌ها می‌خوابید» و «حسرت به دلش مانده بود که یک‌دفعه هم که شده مهتاب را توی خانه‌شان ببیند»، یک ماهی عادی و معمولی نیست. سه خصلت عمده، از همان ابتدا او را از هم‌نوعانش متمایز می‌کند: تفکر، آگاهی و اراده. شخصیت و سرنوشت ماهی سیاه کوچولو، به‌نحوی جبری و اجتناب‌ناپذیر، تا به آخر تابع این خصائل‌اند. به‌طوری که سرگذشت ماهی سیاه کوچولو، سرگذشت عصیان آگاهانه و شکل‌گرفته می‌شود.
با تفکر ماهی، ماجرایش شروع می‌شود: «چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می‌زد. با تنبلی و بی‌میلی از این طرف به آن طرف می‌رفت و برمی‌گشت… مادر خیال می‌کرد بچه‌اش کسالتی دارد، اما نگو که درد ماهی از چیز دیگری است».
از چی؟ ماهی سیاه کوچولو یک روز صبح مادرش را بیدار می‌کند تا خبرش کند که می‌خواهد برود «آخر جویبار را پیدا کند».

در مقابل این عصیان و اراده برای تغییر مسیر زندگی یکنواخت برو بیایی هر روزه، مادرش مثل همه ننه‌های محافظه‌کار و مصلحت‌اندیش، برای انصراف ماهی سیاه کوچولو از اجرای نقشه‌اش، به هر دری می‌زند. ولی دست آخر خلع‌سلاح می‌شود؛ اول خیال می‌کند به اعتبار این‌که چند پیرهن بیشتر پاره کرده و چند ده‌ بار بیشتر در همان آب در جا زده است، حالا دیگر روانشناس و فیلسوف کار کشته‌یی شده است.
«من هم وقتی بچه بودم خیلی از این فکرها می‌کردم»! این طرز تفکر نسل رو به انقراض است در مواجهه با نسل عاصی و نویی که رو می‌آید. نزاع دائمی دو نسل. نسلی که در نتیجه گذشت زمان به نوعی سکون فیلسوف مآبانه قلابی رسیده و نسلی که در حال جوشش است. در مورد ماهی سیاه کوچولو این جوشش و عصیان آگاهانه و ارادی است. مادر، توجیه بی‌اثر و ابتذال زندگی‌اش را این‌طور در قالبی فلسفی می‌ریزد:
«آخر جانم، جویبار که اول و آخر ندارد، همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به هیچ‌ جایی هم نمی‌رسد»… ملاحظه می‌فرمایید؟ بازگشت به سلیمان، باطل اباطیل! یا اگر زبان مـد روز را ترجیح می‌دهید، فلسفه پوچی! حد تکامل توجیه فلسفی مفعول بود!
اما با همه کارکشتگی و فلسفه‌بافی، در مقابل یک تلنگر منطق، موهایش سیخ می‌شود: «آخر مادر جان، مگر نه این است که هر چیزی به آخر می‌رسد؟ شب… روز… هفته، ماه، سال»… و می‌بیند که بچه نیم‌وجبی‌اش دارد دیالکتیک تحویلش می‌دهد. این است که از فلسفه به «نصیحت مادرانه» می‌زند: «این حرفهای گنده‌ گنده را بگذار کنار، پاشو بریم، بریم گردش». یعنی که خلع‌سلاح شده است و دیگر جوابی ندارد.
اگر به جای ماهی سیاه کوچولو با آن مشخصات ماهی «فهمیده» دیگری بود، همین قدری که طرف را در مباحثه محکوم کرده است، راضی می‌شد و با نوعی ا حساس غرور راه می‌افتاد تا زندگی «محکوم» روزمره‌اش را باز تکرار کند. منتها با وجدان رام و خیال راحت. ولی ماهی سیاه کوچولو از این دسته نصفه‌ کاره فهمیده و کوتاه بیا نیست:
«نه مادر، من دیگر از این گردشها خسته شده‌ام… این را فهمیده‌ام که بیشتر ماهیها موقع پیری شکایت دارند که زندگی‌شان را بی‌خودی تلف کرده‌اند. دایم ناله و نفرین می‌کنند… من می‌خواهم بدانم که راستی ‌راستی زندگی یعنی این‌که تو یک تکه‌ جا هی بروی و برگردی و دیگر هیچ. یا این‌که طور دیگری هم توی دنیا می‌شود زندگی کرد؟»...مادر این زبان را دیگر اصلاً نمی‌فهمد: «بچه‌جان مگر به سرت زده؟ دنیا!… دنیا! دنیا دیگر یعنی چه؟»..

وقتی همسایه‌یی به کمک مادر می‌آید و می‌خواهد به ضرب تمسخر، ماهی سیاه کوچولو را از پا درآورد:”…تو از کی تا حالا عالم و فیلسوف شده‌ای و ما را خبر نکردی؟»...، این‌جوری تو دهنی می‌خورد: «نمی‌خواهم به این گردش‌های خسته کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک‌دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شده‌ام و هنوز همان ماهی چشم و گوش بسته‌ام که بودم». لاجرم عکس‌العملش از این منطقی‌تر نمی‌تواند باشد: «وا… چه حرفها!».
ماهیها هم مثل آدمها، کار که به این ‌جا‌ها می‌کشد، برای «متهم» پرونده تشکیل می‌دهند و تهدیدش می‌کنند: «تحت تأثیر افکار مضره اون حلزونه‌ست… حقش بود بکشیمش… خیال کردی به تو رحم هم می‌کنیم؟ و…».
ماهی سیاه کوچولو ناچار فرار می‌کند و در همان حال فرار، حرف آخرش را می‌زند: «مادر برای من گریه نکن، به‌حال این پیرماهی‌های درمانده گریه کن».
فعلاً همین‌جا توقف می‌کنیم و قبل از شروع داستان واقعی ـ داستان پیشروی ماهی به سوی هدفش دریا ـ از کارش یک جمعبندی مختصر می‌کنیم.
ماهی سیاه کوچولویی است که خارج از رسم ماهیها فکر می‌کند و در نتیجه این تفکر، به یک آگاهی نسبی می‌رسد.
تا این‌ جای قضیه خیلی معمولی نیست. ولی خوب، احتمالش هست. از این به ‌بعد است که مورد استثنایی و خارق‌العاده پیش می‌آید: این آگاهی نسبی درباره وضع زندگی و یکنواختی و بطالت آن، مبدأ حرکت می‌شود.
ماهی سیاه کوچولو هنوز نمی‌داند درست چه چیز می‌خواهد، ولی در عوض می‌داند که این وضع را نمی‌خواهد. حال دو راه در پیش دارد؛ یا این‌که از همین اول شروع به حرکت کند به‌سوی آنچه به‌طور مبهم احساسش می‌کند، ولی قادر نیست به‌طور دقیق مجسم اش کند.
ماهی سیاه کوچولو راه دوم را انتخاب می‌کند: پنبه منطق و فلسفه مسلط بر محیط را می‌زند، سنتها و عادات را به هم می‌ریزد. علائق متعدد و بسیار محکم خود را با قوم پیره‌ماهی‌ها می‌برد و به‌سوی زندگی دیگر می‌رود که خودش هم درست از چند و چونش خبر ندارد، ولی می‌داند که در طی راه به‌تدریج برایش روشن خواهد شد. و همه این کارها را در محیطی می‌کند که وضع عینی‌اش چنین عصیان پرخاشجویانه‌یی را ایجاب می‌کند، نه ذهن علیل و عقب مانده‌اش.
این تصویر را جلو چشم دکانداران فلسفه و سیاست و هنر و مقاطعه‌کاران جامعه‌شناسی و شرکتهای سهامی پخش ایدئولوژی‌های به ثبت رسیده می‌گیریم و می‌خواهیم تا این «تیپ» قهرمان داستان را قضاوت کنند. نظرها از چپ و راست این‌طور اظهار می‌شود:
ـ آوانتوریسم! ماجراجویی خرده بورژوایی!
ـ رمانتیسم انقلابی کاذب!
ـ جنون آنی ناشی از عقده حقارت و خود کمتربینی!
ـ اخلال در نظم، تحریک به قیام علیه امنیت ماهی‌ها، همدستی با عامل خارجی حلزون پیچ‌پیچی!
به دقت نگاهمان را از چپ و راست می‌گردانیم و می‌بینیم سرصفی‌ها همه مغبغب و تر و تمیز، مؤدب ایستاده‌اند به انتظار ظهور خردجال تا برایشان کره پاستوریزه بیاورد.
بغل دستشان آدمک‌های توسری خورده عینکی و موی‌آشفته، در انتظار کشف حقایق مطلق جاودانی. بغل دستشان جمعی قزمیت هاج و واج، سخت در تلاش توضیح پدیده‌های اجتماعی از روانشناسی فرویدی و نئوفرویدی. بغل دستشان عروسک‌های کوکی با کمرهایی که توش لولا کار گذاشته‌اند برای سهولت در خم و راست شدن، مهر سکوت و لبخندی احمقانه برلب، با کوله‌پشتی‌هایی انباشته از پس‌مانده «هنر» ی که در خر تو خری «جشنواره» نتوانسته بودند قالب کنند. آن‌ورترش نگاه کردن ندارد.
«تیپ» نوینی که بهرنگ معرفی می‌کند، به‌وضوح برای افکار امل و درجازننده غیرقابل فهم است. اما بهرنگ با توجه به این زمینه‌ی فکری هم، عوض آن‌که دست و پایش بلرزد، معیارها و ضابطه‌هایی جاافتاده را به‌هم می‌ریزد. «تیپ» نوینی خلق می‌کند که خصلت برجسته‌اش شهامت و جسارت است. شهامت و جسارتی انقلابی ـ و نه شهامت دروغین شوالیه رمانهای الکساندر دومایی یا شاهزادگان کله‌خر قصه‌های ملک بهمن ـ .

این شهامت نتیجه انرژی خلاقی است که از راه آگاهی و اراده، یک‌باره هم‌چون نیروی اتم آزاد می‌شود و زندگی را ابعاد و چشم‌اندازی وسیع‌تر و سطحی والاتر می‌بخشد. حد تکامل و شکفتگی انسانیت.
آیا این رمانتیسم کاذب است؟ ماجراجویی خرده‌بورژوایی است؟
اگر از خرهای زخمی و لنگ و وامانده‌یی که تنها جنبش و حرکتشان تکان دادن دم و برای راندن مگس است بپرسیم، می‌گویند: البته! اما در کجای دنیا و در کدام وقت، خرهای لنگ، تاریخ را به وجود آورده‌اند؟
آنها همیشه در جستجوی سعد و نحس کواکب‌اند و هر نوع تحرک و جنبش را تخطئه می‌کنند. این پیره‌ماهی‌ها خیال می‌کنند ایجاد حرکت مشروط و منوط به‌نظر لطف خدای توفانها و انقلاب‌های جوی است و جنبش‌های درونی هیچ‌وقت به هیچ‌کجا نمی‌رسند. این‌ها مفعولان تاریخ‌اند. ادعایشان هرچه می‌خواهد باشد.
دنبال ماهی سیاه کوچولو راه می‌افتیم. او را در پیشروی‌اش به‌سوی دریا دنبال می‌کنیم. می‌رسیم به یک برکه پر آب: «هزاران کفچه ماهی توی آب وول می‌خوردند». گفتگوی ماهی سیاه کوچولو و کفچه‌ماهی‌ها آنقدر روشن و روشن‌کننده است که کفچه‌ماهی‌ها را در قالب آدمیزادی‌شان فوراً معرفی می‌کند. ببینید چطور:
«ماهی سیاه کوچولو را که دیدند، مسخره‌اش کردند و گفتند: ریختش را باش! تو دیگر چه موجودی هستی؟
ماهی، خوب وراندازشان کرد و گفت: خواهش می‌کنم توهین نکنید. اسم من ماهی سیاه کوچولو است. شما هم اسمتان را بگویید تا با هم آشنا شویم.
یکی از کفچه‌ماهی‌ها گفت: ما همدیگر را کفچه‌ماهی صدا می‌کنیم.
دیگری گفت: صاحب اصالت و نجابت.
دیگری گفت: از ما خوشگل‌تر تـو دنیا پیدا نمی‌شود.
دیگری گفت: مثل تو بی‌ریخت و بدشکل نیستیم.
ماهی گفت: من هیچ خیال نمی‌کردم شما این‌قدر خودپسند باشید. باشد، من شما را می‌بخشم؛ چون این حرفها را از روی نادانی می‌زنید.
کفچه‌ماهی‌ها یک‌صدا گفتند: یعنی ما نادانیم؟
ماهی گفت: اگر نادان نبودید، می‌دانستید در دنیا خیلی‌های دیگر هم هستند که ریختشان برای خودشان خیلی هم خوش‌آیند است. شما حتی اسمتان هم مال خودتان نیست».
کفچه‌ماهی را که شناختید؟
خرده‌بورژواهای روشنفکرمآب! همانها که در یک برکه ساکن «وول می‌خورند»، ادعای اصالت و نجابت دارند، معتقدند که خوشگل‌تر از آنها در دنیا پیدا نمی‌شود. همانهایی که با همه ادعای اصالت، حتی اسمشان هم مال خودشان نیست. ولی خیال می‌کنند محور عالم وجودند. و برکه‌شان را دنیا می‌پندارند: «تو اصلاً بی‌خود به در و دیوار می‌زنی. ما هر روز از صبح تا شام دنیا را می‌گردیم، اما غیر از خودمان و پدر و مادرمان هیچ‌کس را نمی‌بینیم. مگر کرم‌های ریزه که آنها هم به حساب نمی‌آیند».
برای آن‌که کوچک‌ترین تردید از شناختن کفچه‌ماهی‌ها نداشته باشید، مادرشان را هم به شما معرفی می‌کنند: قورباغه! سرسلسله‌ی ذوحیاتین! مظهر خصلت دوگانه خرده بورژوازی، با دست پس‌زننده و با پا پیش‌کشنده؛ آن که می‌تواند هم در آب باشد و هم در خشکی و به اعتبار این دوگانگی ماهیت، خیال می‌کند هم در دسته حیوانات زمین است و هم رهبر جانوران آبی. مجسمه ادعا و تحقیر‌کننده دیگران. همان که خیال می‌کند علم اول و آخر است و به ماهی سیاه کوچولو می‌توپد که: «حالا چه وقت فضل‌فروشی است؟ موجود بی‌اصل و نسب!… من دیگر آن‌قدر عمر کرده‌ام که بفهمم دنیا همین برکه است»… و شاید برای اولین بار در عمرش حقیقت را می‌شنود: «صدتا از این عمرها بکنی، باز هم یک قورباغه‌ی نادان و درمانده بیشتر نیستی».
معذالک ماهی سیاه کوچولو، با همه‌ی جسارت و جوش و خروشش، یک موجود از کوره دررفته نیست. او درست طرفش را می‌شناسد و می‌داند که ماهیتی دوگانه دارد. ضعفهایشان را به‌شدت می‌کوبد، اما در عین‌حال نقاط قوت بالقوه‌شان را هم از یاد نمی‌برد. از این‌رو آنها را می‌بخشد؛ چون این حرفها را از روی نادانی می‌زنند.
اما این روش غیرخصمانه دیگر در مقابل خرچنگ رعایت نمی‌شود. زیرا که ماهیت خرچنگ بر ماهی سیاه کوچولو کاملاً روشن است و از همین روست که خرچنگ با همه عوام‌فریبی و چرب‌زبانی، موفق نمی‌شود خصومت و دشمنی ماهی سیاه کوچولو را حتی یک لحظه فریب دهد. ماهی، در این دشمنی استوار است و از خرچنگ نفرت دارد.
در این دوران جاهلیت که دور، دور خزعبلات روانشناسی‌مآبانه‌ی آمریکایی‌الاصل و احمقانه‌ی حضرت دیل کارنگی و همپالکی‌هایش است، و آیین کامیابی و دوست‌یابی و این ردیف دستورالعمل‌های وقیحانه مشتری دارد، یادمان هست که مشتی قزمیت که سخت نگران «سلامت فکری» کودکان‌اند، به بهرنگ تاخته بودند که کین و نفرت به کودکان می‌آموزد!
انگار که کینه و نفرت احساسی انسانی نیست! انگار که مفهوم مهر و کین، دوستی و دشمنی، عشق و نفرت فقط در مخیله انسانهاست و هیچ‌گونه مصداق و تجسم خارجی ندارد! از این بع‌بعی‌هایی که سرشان را لای برف می‌کنند و شعارهای شیر و خورشید قرمزی می‌دهند که بنی‌آدم اعضای یک پیکرند، بپرسید کدام بنی‌آدم با کدام بنی‌آدم اعضای یک پیکرند؟ کودک گرسنه در حال مرگ بیافرایی با موسی چومبه اعضای یک پیکرند؟ یا پابرهنه بیمارکنگویی با آقای پل هانری اسپاک؟ یا ویتنامی با ناپالم سوخته شده و سیاه شقه شده آمریکایی با عالیجناب لیندن.بی.جانسن؟! و اگر این بنی‌آدم‌ها این چنین یکدیگر را تا سرحد مرگ نفی می‌کنند، مسئولیت آن به عهده کیست؟ به عهده غارت‌کنندگان یا غارت‌شدگان؟
و شما انتظار دارید که در این جنگ که لازمه بقای یک طرف، متلاشی شدن طرف دیگر است، بهرنگها که خود یک سر دعوا هستند، بیایند جوکی‌گری و ترک دنیا یاد بچه‌ها بدهند؟ یا مسیح‌وار تبلیغ کنند که طرف دیگر صورتشان را دم چک بدهند؟ و یا ادای کلیسای عوام‌فریب کاتولیک را در بیاورند و ترحم ـ این پست‌ترین و غیرانسانی‌ترین نوع تحقیر بشر ـ را اشاعه دهند؟ انصافاً که خیلی زرنگ و مرد رندند!
نفرتی که بهرنگ به کودکان یاد می‌دهد (اگر او یاد ندهد روزگار یاد خواهد داد) یک نفرت انسانی است. نفرت از بدی و خیانت، نفرت از بدان و خبیثان! چه می‌فرمایید؟ به نطر می‌رسد که این موجودات آسمانی بیش از آن‌که از نفی «نفرت» ناراحت باشند، از موارد اعمال این احساس نگرانند! اگر غیر از این است، آنها بکوشند تا غصب حق دیگران از دنیا برانداخته شود، آنگاه ملاحظه خواهند فرمود که دیگر نه نفرت، محلی از اعراب خواهد داشت و نه ترحم.
کین و نفرت درست و موجهی که ماهی سیاه کوچولو را در مقابله با خرچنگ هوشیار و مقاوم نگاه می‌دارد، کین طبقاتی است.
برپادارنده‌ی شعله‌های سرکش خشم و عصیان؛ همان که امکان می‌دهد تا از پس ظاهر آراسته و سخنان «خداپسندانه» ی خرچنگ، ماهیت خصمانه‌ی او را ببینی و مواظب باشی تا لقمه‌ی چپش نشوی.
مبلغین مهر و محبت قلابی و مصنوعی، دوهزار سال است بیهوده تلاش می‌کنند تا مسأله را ماست‌مالی کنند، ولی حتی یکبار هم به فکر حل منطقی آن نیفتاده‌اند.
به‌دنبال ماهی سیاه کوچولو جلو می‌رویم و با مارمولک، مظهر عقل و دانایی و هوش آشنا می‌شویم.
می‌دانید که چرا مارمولک را همیشه سمبل دوز و کلک و زرنگی بازاری قلمداد می‌کنند؟
چون نمی‌گذارد کلاه سرش بگذارند و خرش کنند. چون حواسش همیشه جمع است و حساب همه‌کس و همه‌چیز را دارد و دم به تله نمی‌دهد. طبیعی است که عقل و هوش و فهم و درک، همیشه مزاحم جاعلان و شیادان است. اگر قرار باشد شما هم مثل مارمولک بفهمید که تمام این سیستم عظیم جهانی و همه این مؤسسات رنگارنگ بین‌المللی، تمام این سازمانهای به‌ ظاهر خیریه و همه این تشکیلاتی که به اسم کمک و همکاری برای کشورهای فقیر ساخته‌اند، دوز و کلک است، سرپوشی است بر روی بهره‌کشی ملل مستعمره، انتظار دارید که یک مدال طلای فهم و شعور هم بهتان بدهند؟!
زیر قلم بهرنگ، به مارمولک اعاده حیثیت می‌شود. همانی می‌شود که خطرات راه را می‌شناسد و ماهی سیاه کوچولو را از دام‌هایی که سقائک بر سر راهش گسترده است، برحذر می‌دارد و تمام فوت و فن جهنمی کیسه‌ی ذخیره‌ی سقائک را برملا می‌کند و برای احتیاط، خنجری به او می‌دهد تا در صورت گرفتاری بتواند دشمن را از پا درآورد. مارمولک به ماهی سیاه کوچولو نوید می‌دهد که به‌زودی به دسته ماهیان آزاد شده خواهد رسید.
گفتگو با مارمولک، آگاهی ماهی سیاه کوچولو را افزایش می‌دهد. برایش سؤالات جدیدی مطرح می‌شود: «راستی اره‌ماهی دلش می‌آید همجنسان خودش را بکشد و بخورد؟ پرنده ماهی‌خوار دیگر چه دشمنی با ما دارد؟»
اگر قرار بود ماهی سیاه کوچولو تا آخر عمرش در همان جویبار بماند و زیر همان خزه‌ها بخوابد، آیا هرگز چنین سؤالاتی، آن‌هم به‌نحوی حیاتی برایش پیش می‌آید؟ این سؤال که چرا گروهی از «بنی‌ماهی» ها به‌طور حرفه‌یی مأمور شکار بنی‌ماهی‌های دیگرند؟ و چرا ماهی‌هایی که به راه آزادی می‌روند، باید منتظر بلای آسمانی مرغ ماهی‌خوار باشند؟
آموختن در حین حرکت ـ به‌کار بردن آموخته‌ها برای جلوتر رفتن!
این است آنچه بهرنگ می‌خواهد بگوید و این است یکی دیگر از خطوط مشخصه اصلی ماهی سیاه کوچولو.
حالا ماهی سیاه کوچولو راه می‌افتد و در هر قدم چیز تازه‌یی می‌بیند و تجربه تازه‌یی می‌اندوزد: آهوی تیرخورده، لاک‌پشتهایی که زیر آفتاب چرت می‌زنند، کبک‌هایی که در دره قهقهه می‌زنند؛ تا برای اولین بار دوباره یک‌دسته ماهی ریز می‌بیند.
با این ماهی‌ریزه‌ها آشنایی نزدیک داریم، همه‌شان مایلند همراه ماهی سیاه کوچولو راه بیفتند و به آخر رودخانه بروند، ولی در ضمن همه‌شان از سقائک می‌ترسند! کیسه‌ی سقائکی که سر راه نشسته، برایشان مانع غیرقابل عبور است:
«اگر مرغ سقا نبود، با تو می‌آمدیم؛ ما از کیسه‌ی مرغ سقا می‌ترسیم».
این بیان یک واقعیت اجتماعی است؛ احساس حقارت بر مبنای القای ترس، فلج شدن ماهی‌ها در نتیجه‌ی غول بی‌شاخ و دم و شکست‌ناپذیری که خودشان در مخیله‌ی خودشان از کیسه سقائک درست کرده‌اند. روش ماهی سیاه کوچولو در برخورد با این ماهی‌ریزه‌ها، برای ماهی‌ریزه‌ها غیرقابل فهم است. به‌همین دلیل به‌زودی همه‌جا می‌پیچید که یک ماهی از راه دور آمده و می‌خواهد به آخر رودخانه برود و از مرغ سقا هم ترسی ندارد! ولی تنها همین گذار ماهی کوچک و ناشناس در این روانشناسی ترس که بر محیط مستولی است، شکاف ایجاد می‌کند و خواهیم دید که تعدادی از ماهی‌ریزه‌ها را به‌دنبال او می‌کشد.
تمام صحنه شب و گفتگوی ماهی سیاه کوچولو با ماه برای این است که یکبار دیگر این مطلب گفته شود. «آدم‌ها هر کاری دلشان بخواهد»… می‌کنند! و یک بار دیگر عامل اراده در پیروزی بر «محال» و «غیر ممکن» برجسته شود.
صبح که ماهی سیاه کوچولو از خواب برمی‌خیزد، می‌بیند چند ماهی‌ریزه دنبالش آمده‌اند. اما هنوز می‌ترسند. حتی بیشتر از پیش می‌ترسند: «فکر مرغ سقا راحتمان نمی‌گذارد». مرغ سقا، خطری که سابقاً فقط خبرش را داشتند، حالا دارد کم‌کم محسوس می‌شود و در همین اولین قدم است که آثار تزلزل و ناپایداری، ماهی‌ریزه‌های فراری را فلج می‌کند. ماهی سیاه کوچولو شعار می‌دهد:
«شماها زیاد فکر می‌کنید. همه‌اش که نباید فکر کرد، راه که بیفتیم ترسماًن به کلی می‌ریزد».
این بیان ساده، تکرار تنها راه و رسم صحیح جنبش و پیشروی و روانشناسی آن جنبش است. ترس ناشی از بی‌حرکتی است. حرکت کنیم، ترسماًن می‌ریزد!
جالب توجه این‌جاست که وقتی همگی در کیسه‌ی مرغ سقا گیر می‌افتند، اول ماهی سیاه کوچولو خطر را می‌فهمد. ماهی‌ریزه‌ها از همان قدم اول فرار، در کیسه‌ی مرغ سقا گیر افتاده بودند. کابوس «کیسه مرغ سقا» چنان تسخیرشان کرده بود که گیر افتادن در خود کیسه، تنها یک تغییر جزیی در وضع می‌توانست به حساب آید، نه بیشتر.
همیشه در مقابله یا رویارویی با خطر است که طبیعت و جوهر واقعی هر کس محک می‌خورد و عیار خلوصش معلوم می‌شود. صحنه‌ی گفتگو و مشاجره‌ی ماهی سیاه کوچولو با ماهی‌ریزه‌ها درون کیسه‌ی مرغ سقا تکان‌دهنده است. از خلال حرفها، ادعاها، ترسها، امیدواریها و اظهار عجزها، طبیعت سست و تزلزل یکایک ماهیان از جلو چشم خواننده می‌گذرد و حد ظرفیت و قدرت استقامت و نیروی اراده‌شان خود را نشان می‌دهد. آنها که خیال کرده بودند راه دریا، راه خانه‌ی خاله است، در برخورد به اولین خطر واقعی پس می‌زنند، اظهار عجز می‌کنند، به تضرع و زاری می‌افتند و به قیمت لو دادن و قربانی کردن سرسخت‌ترین همراهشان ـ ماهی سیاه کوچولو ـ از دشمن خونخوار طلب بخشایش می‌کنند. این‌طوری:
«حضرت آقای مرغ سقا! ما تعریف شما را خیلی وقت پیش شنیده‌ایم و اگر لطف کنید منقار مبارک را یک کمی باز کنید که ما بیرون برویم، همیشه دعاگوی وجود مبارک خواهیم بود!»
«حضرت آقای مرغ سقا! ما که کاری نکرده‌ایم؛ ما بی‌گناهیم، این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده»…
چه کلمات و جملات آشنا و هزاربار شنیده‌یی!
ولی ماهی سیاه کوچولو با همان قاطعیت، با همان اعتقاد به پیروزی نهایی، ضعف و خنگی ماهی ریزه‌ها را به رخشان می‌کشد و درسشان می‌دهد:
«ترسوها! خیال کرده‌اید این مرغ حیله‌گر، معدن بخشایش است که این‌طور التماس می‌کنید؟»
در برابر این عظمت روح و سرسختی کوه‌مانند، حالا کراهت ضعف نفس و تزلزل اراده و پستی روح را ببینید:
«تو هیچ نمی‌فهمی چه‌ داری می‌گویی! حالا می‌بینی که حضرت آقای مرغ سقا چطور ما را می‌بخشد و تو را قورت می‌دهند!» و وقتی مرغ سقا به‌رسم معمول سنواتی و شیوه‌ی باستانی مرغان سقا می‌گوید: «این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی‌تان را به دست آورید»، دیگر عقل نیمه‌کارشان هم از کار می‌افتد و توحش غریزی‌شان در پست‌ترین اشکال تظاهر می‌کند:
«باید خفه‌ات کنیم؛ ما آزادی می‌خواهیم!»
ترسوها و ضعفا همیشه طالب آزادی‌اند، به شرطی که در سینی نقره تقدیمشان کنند. اگر قرار باشد دیگری را هم قربانی کنند، حرفی ندارند، ولی در مقابل خنجر ماهی سیاه کوچولو چه کنند؟ ماهی سیاه کوچولو به تهدید خنجر، آخرین درس و آخرین تجربه را به آنها می‌آموزد و به همه ـ ماهی‌ریزه‌های نوعی و به مدافعان پر حرارت رحم و گذشت و بخشش ـ نشان می‌دهد که کینه‌توزی مرغ سقا که جزء طبیعت و وجود اوست و ادامه زندگی مرغ سقا، در گرو کشتن و خوردن ماهی‌های کوچک است. ماهی سیاه کوچولو، آن سرکینه و نفرت ـ سر اصلی آن ـ را به عیان نشان می‌دهد؛ کینه و نفرت قوی به ضعیف؛ زورگو به ستمدیده.
مرغ سقا ماهی‌های لرزان و بی‌دست‌وپا را می‌بلعد، ولی ماهی سیاه کوچولو که کاملاً بر خود و اوضاع مسلط است، کیسه را پاره می‌کند و آزاد می‌شود. کاری که از اول هم می‌توانست بکند، ولی نخواسته بود قبل از آن، درس و تجربه‌ی آخر را از ماهی‌ریزه‌های همراه خود و تمام ماهی‌ریزه‌های تمام رودخانه‌های دنیا دریغ کند!
ماهی سیاه کوچولو بالاخره به دریا می‌رسد؛ از چنگ اره‌ماهی می‌گریزد. در حین شنا بر سطح آب، داشت این‌طور فلسفه‌ی زندگی است را خلاصه می‌کرد:
«مرگ خیلی آسان می‌تواند الآن به سراغ من بیاید؛ اما من تا می‌توانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبه‌رو شدم ـ که می‌شوم ـ مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد»…
در شکم مرغ ماهی‌خوار، به ماهی ریزه‌یی که داشت گریه و زاری می‌کرد و ننه‌اش را می‌خواست، نهیب می‌زند: «بس کن بابا! تو که آبروی هرچه ماهی است، پاک بردی...»
ماهی سیاه کوچولو می‌خواهد ماهی‌ریزه را نجات دهد و وقتی برای اولین بار با این سؤال روبه‌رو می‌شود که: «پس خودت چی؟»، جواب می‌دهد: «فکر من را نکن. من تا این بدجنس را نکشم بیرون نمی‌آیم». و بالاخره هم مرغ ماهی‌خوار را می‌کشد.
حالا لابد منتظرید که مثل همه‌ی قصه‌ها، این قصه هم به خوبی و خوشی ختم شود و ماهی سیاه کوچولو، قهرمان ماهی‌های آزاد شده بشود.
کور خوانده‌اید! بهرنگ، قهرمان «مستقر»، قهرمان «حرفه‌یی»، کسی که نان قهرمانی گذشته‌اش را بخورد نمی‌خواهد. او فقط قهرمان را در حین عمل قبول دارد و آن هم نه به‌عنوان موجودی مافوق دیگران و دارای قدرت و فضائل آسمانی، بلکه به‌صورت موجودی که به نیروی پرورش و تکامل دادن قدرتهای نهفته در وجودش از دیگران متمایز می‌شود؛ و در جنبش و حرکت، نه در سکون و انزوا.
پس دیگر مهم نیست که پس از به انجام رساندن رسالتش، ماهی سیاه کوچولو زنده مانده باشد یا نه، مهم این است که در پایان این زندگی پر جوش و خروش و در انتهای این راه سخت و پر مخاطره ولی بزرگ و پر شکوه، ماهی سیاه کوچولو به ابدیت رسیده و در زندگی جامعه‌ی ماهیان حل شده است. او از این پس جزیی از حیات هر ماهی آزاد شده‌یی است که به دریا می‌رسد.
او دیگر تنها یک ماهی آزاد شده نیست. او خود جزیی از آزادی شده است.
آیا این یک تخیل شیرین و یک خوشبختی اغراق‌آمیز است؟
اصلاً بهرنگ را نشناخته‌اید! او هیچ‌وقت واقع بینی‌اش مغلوب آرزوها و تخیلات نمی‌شود. نگاه کنید چطور داستانش را تمام می‌کند:
وقتی ماهی پیره قصه‌اش را تمام می‌کند، می‌گوید: «حالا وقت خواب است؛ شب به‌خیر!»

«یازده‌ هزار و نهصد و نود و نـه ماهی شب به‌خیر گفتند و رفتند خوابیدند. مادر بزرگ هم خوابش برد. اما ماهی سرخ کوچولویی هرچقدر کرد خوابش نبرد. شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود»
شما گمان می‌کنید که این خوشبختی اغراق‌آمیز است؟!

 

 

عارف شیرازی: درخشش مقاومت مردمی در اوکراین و غبارزدایی از مقاومت انقلابی و اعمال آن

یک ماه از تهاجم روسیه به اوکراین می‌گذرد. تهاجمی که به کشته و مجروح شدن هزاران نفر از مردم اوکراین و آوارگی قریب سه میلیون تن از مردم آن تا این لحظه منجر گردیده و بسیاری از زیرساخت‌های شهری، جاده‌ها، ساختمان‌های مسکونی، مراکز دولتی، سایت‌های نظامی و حتی اتمی مورد حمله قرار گرفته که می‌تواند خطری بسیار بزرگ‌تر از فاجعه اتمی چرنوبیل را به همراه داشته باشد.
تهاجمی که ازیک‌طرف انزجار و محکومیت گسترده جهانی را به دنبال داشت و از طرفی یک مقاومت تحسین‌برانگیز سراسری و مردمی را دامن زد. مقاومتی خیره‌کننده با شرکت همه اقشار مردم از زن و مرد، پیر و جوان، از کودکان خردسال تا مادران و پدران ۸۰ ساله‌ای که سلاح برگرفته و به میدان شتافتند، از رئیس‌جمهور تا مقامات مختلف کشوری و لشکری تا قهرمانان ورزشی و هنرمندان تا توده‌های زحمتکش شهری و روستایی. مقاومتی شورانگیز و غرورآفرین که به‌حق وجدان‌های خفته بین‌المللی را بیدار نمود تا آنجا که یکی از نمایندگان کنگره آمریکا تأکید نمود که «شجاعت آن‌ها الهام‌بخش همه جهان شده است.»
ازاین‌رو علاوه بر روسای کشورهای مختلف و شخصیت‌های سیاسی، توده‌های مردم در سراسر جهان را به حمایت از اوکراین و مردم آن برانگیخت. از تظاهرات اعتراضی در ده‌ها کشور جهان تا اعتراضات مردم روسیه در ۴۹ شهر، تا اعلام آمادگی هزاران داوطلب از کشورهای گوناگون برای جنگیدن در کنار مردم اوکراین و تا ارسال کمک‌های نظامی و انسانی و پزشکی به آنجا.
شایان تأکید است که هنگام صحبت از مقاومت قهرمانانه مردمی در اوکراین باید به نقش رهبران آن اشاره نمود. همان رهبرانی که مواضع قاطعانه آن‌ها روح مقاومت را همچون خون در شریان‌های جامعه جاری کرد و مردم را به مقاومت و پایداری سوق داد. همان قاطعیتی که در موارد متعدد توسط رئیس‌جمهور آن کشور ابراز گردید و در قبال پیشنهاد مماشات گرانه مبنی بر خروج آر اوکراین ابراز داشت «ما نیاز به مسیر خروج نداریم، ما به کمک نیاز داریم». و یا اینکه گفت: ما چیزی جز آزادی خودمان برای از دست دادن نداریم. و یا آنجا که گفت: «جوهر زندگی همان جوهر آزادی ست. من حق ندارم برای خودم و خانواده‌ام بترسم. من باید نگران اوکراین و آینده آن باشم.» و یا در جای دیگر اعلام نمود «تا زمانی که چشمانمان سیاهی برود خواهیم جنگید زیرا ما رزم‌آوران روشنایی هستیم، ما به مبارزه‌مان ادامه می‌دهیم. ما از کشور حفاظت خواهیم کرد. ما سرزمینمان را آزاد خواهیم کرد.» و سرانجام وی تصریح نمود که: «ما امروز برای اینکه مرز زندگی و بردگی کجا کشیده می‌شود می‌جنگیم.»
ازاین‌رو مقاومت سراسری مردمی باعث برانگیختن حمایت‌های جهانی گردید و وجدان‌های بشری را در حمایت از آن‌ها بیدار نمود. فراموش نکردیم که سالها پیش در شرایط محاصره اشرف، رهبر مقاومت گفت «اگر اشرف بایستد، جهان خواهد ایستاد.» در آنجا نیز با مقاومت اشرفی‌ها (به‌عنوان مبنا) جهان به حمایت برخاست و راه خروج مجاهدین به‌صورت متشکل و سازمان‌یافته از عراق فراهم گردید.
در اوکراین نیز مقاومت سراسری مردمی به‌ویژه شرکت زنان و دختران و کودکان جامعه جهانی را به حمایت از آن‌ها برانگیخت. از مادر ۸۲ ساله‌ای که سلاح به دست گرفت و گفت می‌خواهد به نوه‌هایش راه دفاع از آزادی را نشان دهد تا دختر جوانی که گفت «ما تا آخر ایستاده‌ایم، برادران و خواهران ما قوی هستند.» و یا زن جوان دیگری که ابراز داشت «برای آزادی باید خون داد» و تا «مادران و پدران و خانواده‌هایی که برای شرکت در نبرد، کودکان خود را به دیگران سپردند.»
نمونه‌هایی که یادآور مقاومت مادران ما همچون مادر ذاکری و مادر کبیری و دیگر مادران قهرمان ما، دوش‌به‌دوش فرزندان خود درنبرد علیه فاشیسم دینی آخوندی است. فراموش نکردیم که خواهر جوان و مجاهد ما صبا هفت‌برادران در واپسین لحظات حیاتش که براثر تهاجم وحشیانه مزدوران آخوندی در شرف پرکشیدن بود، تمام توان خود را بکار گرفت و گفت: «ما تا آخرش می‌ایستیم» و یا صدها و هزاران خواهری که برای دفاع از شرف و نام و راه مجاهد به دژخیم نه گفتند و به چوبه‌های دار بوسه زدند.
سخن از مقاومت شورانگیز خلق به پا خاسته ایست که با دستهای خالی در جلو ستون زرهی نیروهای اشغال‌گر سینه سپر کرد و مانع پیشروی آن‌ها گردید. صحنه‌های غرورانگیزی که یادآور مقاومت مجاهدین در مقابل تهاجم وحشیانه مزدوران عراقی آخوندها در اشرف، در ۱۹ فروردین سال ۹۰ می‌باشد. در همین رابطه مسعود رجوی در ۲۷ فروردین ۱۳۹۰ گفته بود «می‌توان با دستهای خالی هم در برابر زرهی‌ها و تیربارها و چرخهای هاموی صف بست و تهاجم دشمن ضد بشری را متوقف کرد و طرح و برنامه او را بر سر خودش شکست.» و نیز خطاب به رزمندگان مجاهد گفته بود: «با دستهای خالی به زرهی‌های دشمن بیا بیا گفتید و درسهای جدیدی به بشریت معاصر عرضه کردید که بی‌نظیر است. درس‌هایی که وجدان بشریت را تکان داد و بیدار کرد.»
در نمونه‌ای دیگر افسر جوانی برای ممانعت از عبور نیروهای روسی از یک پل استراتژیک خود را به همراه پل منفجر نمود و با این عمل انتحاری، ضربه‌ای سنگین به دشمن اشغالگر وارد نمود. رویکردی که یادآور عملیات فدایی قهرمانان خلق و به درک فرستادن آیت الشیطان ها و یا دژخیمان و شکنجه‌گرانی چون کچویی و لاجوردی قصاب اوین می‌باشد.
می‌بینید که در مقاومت قهرمانانه و یکپارچه مردم اوکراین، بعد از گذشت چند دهه از پایان جنگ جهانی دوم و انقلابات توده‌ای پس از آن (همچون انقلاب الجزایر و ...) چگونه از ارزش مقاومت و خیزش یکپارچه مردمی غبارزدایی شده است. تاکتیک‌ها، شیوه‌ها و سنتهای مبارزاتی بکار گرفته شده توسط نیروهای مقاومت مورد تحسین همگان قرارگرفته است. در اینجا دیگر از لزوم مبارزه غیر خشونت‌آمیز که دست‌پخت مشترک ارتجاع و استعمار است سخنی شنیده نمی‌شود. بکار گرفتن کودکان و نونهالان برای ساختن کوکتل مولوتف و سایر نیازمندی‌های جنگ با برچسب «کودک سرباز» مخدوش نمی‌شود. از جدایی زنان و مردان برای شرکت تمام‌عیار درنبرد مرگ و زندگی با عناوینی چون طلاق و جدایی اجباری مورد چالش قرار نمی‌گیرد. مادرانی که فرزندان خود را به دیگران سپرده تا هم امنیت آن‌ها تأمین گردیده و خود نیز به نیروهای آزادی‌بخش ملحق شوند، دیگر متهم به زیر پا گذاشتن عواطف مادری نمی‌شوند. همچنانکه انجام عملیات قهرمانانه انتحاری برای نابودی دشمن با عناوینی چون اقدام کورکورانه و ابلهانه محکوم نشده و انجام دهندگان آن متهم به مغزشویی نمی‌شوند و از سکت هم سخنی شنیده نمی‌شود. شیوه‌ها و روشهایی که مقاومت خونبار مردم ایران، طی سالیان طولانی، آن‌ها را علیه دشمن ضد بشری بکار گرفت و متقابلاً رژیم و جیره‌خوارانش آن‌ها را به ابزاری در راستای شیطان سازی از مجاهدین تبدیل نمودند.
در قیام و مقاومت سراسری مردم اوکراین همه چیز باعث غرور و افتخار ملی و تحسین‌برانگیز است. نبرد مرگ و زندگی برای دفاع از شرف و عزت و آب و خاک و میهن است و همانطور که رئیس‌جمهور آن گفت: «برای کشیدن مرز بین زندگی و بردگی است.»
ازاین‌رو خانم رجوی در اجلاس بین‌المللی روز جهانی زن که در ۱۴ اسفند ۱۴۰۰ به‌صورت آنلاین برگزار شد، ضمن انگشت گذاشتن بر شرکت گسترده و میلیونی زنان و دختران اوکراین در نبرد برای آزادی تأکید نمود که: «مقاومت مردم اوکراین نه فقط حماسه‌ای در دفاع از شرف و موجودیت کشور، بلکه نقطه عطفی در احیای فرهنگ ایستادگی و مقاومت در جهان امروز است. آن‌ها ایستادند و مماشات و انفعال کشورهای غرب را به چالش کشیدند. ایستادند و جهان را به حمایت برانگیختند.»
در خاتمه با وام گرفتن از یک سروده شاعر عرب این یاداشت را به پایان می‌برم: «اذا الشعب یوما اراد الحیاه»
هرگاه ملتی برای حیات و زندگانی خود به نبرد بپردازد، پس سرنوشت و تقدیر ناگزیر باید پاسخ بدهد. شب ظلمانی و تیره‌وتار باید که کوچ کرده و برود. و قیدوبندها و زنجیرهای اسارت‌بار باید که گسسته شوند.

 

خانم مریم رجوی: هزارخانی سرفراز شد و به‌ اوج رسید و الگویی